باخدی

معنی کلمه باخدی در ویکی واژه

به معنی نگاه کردن، نظر انداختن به کسی یا چیزی در گویش بهاری؛ که با اصطلاحات جغرافیایی بلخ، باختر و باکتریا مترادف انگاشته شده. چرا «باخدی» کلیدواژه اوستا شده؟ پاسخ این معما را از نگاه مردم هزاره اول و پیش از آن باید یافت.[۱]
↑ بشر آن دوران زمین را تخت تصور می‌نمود، و همیشه آرزوی رسیدن به محل طلوع و غروب خورشید را در خیال خود داشت، بدین منوال تصور اینکه پشت قلل اورست محل برآمدن خورشید باشد یکی از گزینه‌ها بود، لذا چون دسترسی بدانجا امکان نداشت، وقتی خوشید از پشت کوههای اورست قد برمی‌افراشت در نظر مردم باستان، خورشید به نظاره زمین می‌نشست یا باخدی، یعنی نگاه می‌کرد.

جملاتی از کاربرد کلمه باخدی

مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی
نئچه گون من اوردا قالدیم قاییدیب گلنده ، باخدیم
ز ملینی باخدیجه زابتداش کلمینی یا حمیرا ز انتهاش
بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق ایت ایله قول- بویون اولدوق
منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوشباز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی می‌کشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود.
ایندیده وار چرشابلاری آلباخدی اوشاقلارون قیش پاچاسی چیلپاخدی
هامییا آجیقلی باخدیم سونرا باشلادیم کی : منده
منه ده باخدین او شهلا گؤزوله ، من قارا گون، جورئتیم اولمادی بیر کلمه تمنّایه‌ گلیم.
باخدیم کی شمع سؤیله دی : ای عشقه مدعی ! عاشق هاچان اولوب یئته اؤز مدعا سینه ؟