معنی کلمه اكنون در لغت نامه دهخدا
چون برگ لاله بودمی و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.رودکی.هزارآوا به بستان در کند اکنون هزار آوا.رودکی.آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.رودکی.ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.ابوالعباس.سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.بونصر.ما و سر کوی ناوک و سفچ و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.شاکر بخاری.من اکنون شوم سوی خرگاه خویش
یکی بازجویم سر راه خویش.فردوسی.که اکنون نداند کسی نام تو
ز رفتن برآید مگر کام تو.فردوسی.تو اکنون ره خانه دیو گیر
به رنج اندر آور تن و تیغ و تیر.فردوسی.اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری.منوچهری.گفتم :... این کار را درمان چیست ؟ گفت : جز آن نشناسم که تو اکنون به نزدیک افشین روی. ( تاریخ بیهقی ). تا مقرر گردد که خاندانها یکی بود اکنون از آنچه بود نیکوتر شده است. ( تاریخ بیهقی ). اکنون کارها یکرویه شد و خداوندی کریم و حلیم...بر تخت نشست. ( تاریخ بیهقی ). اکنون گفتگو می کنند و سوار و پیاده بر تعبیه می باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356 ). اکنون حکم مروت آن است که بردن مرا وجهی اندیشید. ( کلیله و دمنه ). ای خاکسار اکنون باری تدبیری اندیش. ( کلیله و دمنه ).
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب.خاقانی.عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.خاقانی.