اغلاط. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ غَلَط. مأخوذی از تازی.غلطها. ( از ناظم الاطباء ). ج ِ غلط. ( غیاث اللغات ). اغلاط. [ اِ ] ( ع مص )در غلط افکندن کسی را. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). غلط کردن. ( غیاث اللغات ). در غلط افکندن. ( از تاج المصادر بیهقی ). بغلط افکندن : اغلطه ؛ اوقعه فی الغلط. ( از اقرب الموارد ). مُغالَطَة. ( از اقرب الموارد ). در غلط انداختن. ( یادداشت بخط مؤلف ).
معنی کلمه اغلاط در فرهنگ معین
(اَ ) [ ع . ] ( اِ. ) جِ غلط ، غلط ها، اشتباها.
معنی کلمه اغلاط در فرهنگ عمید
= غلط
معنی کلمه اغلاط در فرهنگ فارسی
جمع غلط ( اسم ) جمع غلط خطاها اشتباهها . در غلط افکندن کسی را غلط کردن .
معنی کلمه اغلاط در ویکی واژه
جِ غلط ؛ غلطها، اشتباها.
جملاتی از کاربرد کلمه اغلاط
کتاب الفهرست نخستین بار به همت گوستاو فلوگل، خاورشناس آلمانی، در دو جلد در سالهای ١٨٧٢–١٨٧١ در آلمان به چاپ رسید. چاپهای بعدی آن در سال ۱۳۴۸ ق در مصر از روی همان چاپ فلوگل، اما با اغلاط بسیار، چاپ شد. در سال ۱۳۵۰ ش، محمدرضا تجدد، محقق ایرانی، متن تصحیحشدهای از آن را به چاپ رساند. او قبلاً ترجمهی فارسی الفهرست را در سال ۱۳۴۳ خورشیدی به چاپ رسانده بود. آخرین و بهترین چاپ این کتاب در سال ۲۰۰۹ میلادی به همت ایمن فؤاد سید، در چهار جلد در لندن منتشر شد. این کتاب را بایرد داج به زبان انگلیسی ترجمه کردهاست که در دو جلد در ۱۹۷۰ م در نیویورک انتشار یافت.
قاسمی سپس به ذکر اغلاطی در ۴ جلد نخست کتاب میپردازد.
وجهی دیگر: هر حسی جز محسوس خویش ادراک نتواند کرد. چنانکه بصر جز از مدرکات بصری خبردار نبود، و سمع بیرون آوازها درنیابد و علی هذا. و هیچ حس ادراک احساس خود نکند و نه ادراک آلت احساس خود، چنانکه باصره نه بینایی را بیند و نه چشم را، و هیچ حس از غلطی که او را افتد منتبه نشود چنانکه چشم که آفتاب را که صد و شصت و اند بار مانند زمین است به قدر بدستی می بیند از این تفاوت فاحش آگاهی نیابد، و درختانی را که بر کنار آن نگونسار می بیند هرگز سبب و علت نگونساری آن به باصره نبیند، و همچنین در دیگر غلطهای او و در دیگر حواس. و نفس محسوسات همه حواس را به یک دفعه ادراک کند و حکم کند که این آواز از فلان مبصر می آید و این مبصر را آواز نه این آواز باشد، و همچنین ادراک کند که قوت هر حاسه ای چیست و ادراک او کدام است و اسباب و علل اغلاط حواس را استنباط کند و میان حق و باطل از احکام ایشان تمییز کند، پس بعضی را تصدیق کند و بعضی را تکذیب، و معلومست که این علوم او را به توسط حواس حاصل نیامده است، چه آنچه حس را نبود دیگری ازو استفادت نتواند کرد، و چون حکم او مکذب حس بود آن حکم از حس نگرفته باشد. پس ظاهر شد که نفس انسانی غیر از حواس جسمانی است بل که شریفتر ازان است و در ادراک کاملتر. و اما آنکه او را ادراک بذاتست و تصرف به آلات، از جهت آنکه او خود را می داند، و می داند که خود را می داند، و نشاید که دانستن او خود را به آلتی بود که آلت میان او و ذات او متوسط شده باشد، و خود همین سبب راست که مدرک به آلت خود را و آلت خود را ادراک نمی تواند کرد، چنانچه گفتیم، چه آلت میان او و ذات او، و نه میان او و ذات خویش، متوسط نتواند شد. و اینست مراد حکما از آنچه گویند عاقل و معقول و عقل یکی است. و تصرف نفس که به توسط آلات است ظاهر است، چه احساس به حواس کند و تحریک به عظلات و اعصاب؛ و تفصیل آن در علم طبیعی مقرر باشد. و اما آنکه محسوس نیست به حواس، از جهت آنکه حواس جز اجسام را یا جسمانیات را ادراک نتواند کرد، و نفس نه جسم است و نه جسمانی، پس محسوس نبود. اینست آنچه مطلوب بود از تنبیه بر حقیقت نفس به حسب این موضع، و اینقدر کفایت است در معرفت نفس ناطقه. و بباید دانست که نفس ناطقه بعد از انحلال ترکیب بدن باقی ماند، و مرگ را به إفنای او طریقی نبود، بلکه به هیچ وجه عدم برو جایز نبود؛ و دلیل بر این مطلوب آنست که هر موجود که باقی بود و فنا بر او روا بود بقا دراو بفعل بود و فنا بقوت، و چون چنین بود باید که محل بقای بفعل غیر محل فنای بقوت باشد، چه اگر آن چیز که بقا در او بفعل بود، اگر فنا هم در او بعینه بقوت بود، لازم آید که چون فنا از قوت به فعل آید مستجمع بقا و فنا شده باشد در یک حال، و این محال است. پس باید که آنچه بقا در او بفعل بود غیر آن چیز بود که فنا در او بقوت بود، و لامحاله باید که ملاقی او بود و الا این سخن که فنا در او بقوت است صحیح نبوده باشد، چه اتصاف چیزی به امکان عدم چیزی دیگر، که میان ایشان ملاقات نبود، چون سواد و بیاض مثلا، صحیح نبود؛ اما با فرض ملاقات این اتصاف صحیح بود مانند اتصاف جسم به امکان عدم سوادی که در او حال بود.