معنی کلمه ارمنده در لغت نامه دهخدا
ارمنده. [ اَ م َ دَ / دِ ] ( نف ) آرمنده. اَرْمَنْد. آرام. ساکت. آرمیده. ( آنندراج ). آرام گرفته. ( آنندراج ). مخفف آرمیده بود. ( جهانگیری ). مقابل ارغنده ( پرآشوب ) :
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای.رودکی.کمان را بزه کرد بهرام گور
برانگیخت زان دشت ارمنده شور.فردوسی.چه باید که ارمنده گیتی چنین
پرآشوب گردد ز درد و ز کین.فردوسی. || ساکن. بی جنبش. مقابل گردنده و جنبنده و متحرک :
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک
که تا من بوم شاه در پیشگاه
مرا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهم ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستم بدان مرز و بوم.فردوسی.خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند.فردوسی.چو کشتی شد ارمنده روی زمین
کجا موج خیزد ز دریای چین.فردوسی.چو رساند مرا بدان قومک
طالع سعد و بخت فرخنده
تا بدان مندگان رسم بکری
خر بیار ای غلام خربنده
که چو من در نشاط این سفرند
منده از سفریانی ارمنده .سوزنی.