ابعاض

معنی کلمه ابعاض در لغت نامه دهخدا

ابعاض. [ اَ] ( ع اِ ) ج ِ بعض. پاره ها. طایفه ها. جزٔها. افراد.
ابعاض. [ اِ ] ( ع مص ) پَشه ناک شدن زمین یا هوا.

معنی کلمه ابعاض در فرهنگ معین

(اَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ بعض ، پاره ها، طایفه ها، افراد.

معنی کلمه ابعاض در فرهنگ فارسی

جمع بعض
( اسم ) جمع : بعض پارهها طایفه ها جزئ ها افراد .
پشهناک شدن زمین یا هوا

معنی کلمه ابعاض در ویکی واژه

جِ بعض ؛ پاره‌ها، طایفه‌ها، افراد.

جملاتی از کاربرد کلمه ابعاض

ای توکل و روزگار و اهل او اجزای تو وی تو جمله و آسمان و خیل او ابعاض تو
چه جای نه عدد باشد نه اعراض نه اجسام و نه اجزا و نه ابعاض
و خون مشک علما بران قیاس کرده‌اند، بیشتر بر آنند که پاکست، و خانه خون گرفته، و خونابه گوشت هم چنان، وَ لَحْمَ الْخِنْزِیرِ و حرام کرد گوشت خوک با جمله اجزا و ابعاض او، و خصّ اللحم لانّه المقصود بالاکل. وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَیْرِ اللَّهِ کافران بر کشتن جانور نام معبود خویش می‌بردند بآواز که می‌برداشتند، رب العالمین گفت آن جانور که بر گشتن آن نام معبودی جز از خدای برند هم حرام است چون مردار، و آن ذبح بکار نیست.
اگر «روح منه» اقتضاء کند که عیسی بعضی است ازو، پس «جَمِیعاً مِنْهُ» اقتضاء کند که هر چه در آسمان و زمین چیز است ابعاض است ازو، و باتفاق این من تبعیض نیست، پس «و روح منه» همین است، و جز این نیست.
اماموضع آن در انسان بدانک نفس بجملگی اجزا و ابعاض قالب انسان محیط است همچون روغن که در اجزاء وجود کنجد تعبیه است و نفس دیگر حیوانات در تن ایشان همین نسبت دارد از راه صورت ولیکن نفس انسانی را صفات دیگر است که در نفس حیوانات نیست.
تا از آنجا بلوح حافظ رسد، که آن سخن را یاد گیرد و نگاه دارد و هم بر این منوال در همه جوارح و اعضاء و ابعاض و اجزاء پس چون کار بعلم و معرفت و دریافت ذات مقدس لم یزل و لایزال رسید آلتی می باست که نه مرکب ونه مرتب بود از این عناصر و جواهر
چو جائی نه عدد باشد نه اعراض نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض
(آن گاه گوییم که فواید از عالم علوی به عالم سفلی آمد و آن لطایف بود. و نخست لطیفی که بیامد روح نما بود که بعضی از طبایع به پذیرفتن مر آن را، از جماد جدا شد و آرایشی و جمالی یافت که آن مر طبایع را نبود. پس گفتیم که این معنی آراینده مر طبایع را اندر ابعاض او، از جای دیگر آمد و مر آن جای را عالم لطیف گفتیم که معدن صورت هاست. پس از آن دیگر نوع لطافتی اندر عالم پدید آمد به ظهور حیوان، و آن روح حسی بود که بعضی از نبات به پذیرفتن آن از دیگر ابعاض خویش ممیز شد و آرایش و جمالی یافت که آن مر نبات را نبود، از حرکت انتقالی و حواس ظاهر و دیگر چیزها که نوع حیوان بدان مخصوص است. و پس از آن دیگر نوع لطافتی اندر عالم پدید آمد به ظهور مردم، و آن روح ناطقه بود که به عقل موید است و این حیوان که این روح یافت، از دیگر انواع جدا شد و آرایشی و جمالی یافت جسمی که آن مر دیگر حیوان را نبود، از حرکات و نطق و صنعت و قامت راست و جز آن. و نیز از آن پس چیزی پدید نیامد اندر عالم. پس دانستیم که عالم جسم به نوع مردم تمام شد، و پیدا آمد که غرض صانع حکیم از این صنع عظیم آن بود تا این نوع که آخر موجودات حسی است پدید آید. و مر هر یکی را از این انواع موالید فعلی بود خاص از صانع عالم که چو مر آن فعل را کاربست، آن جمال و زینت و آرایش جسمی مر او را به منزلت ثواب آن فعل بود که بکرد.)
قال فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّیْرِ اللَّه گفت شو چهار مرغ گیر، گفتند که خروه بود و طاوس و کبوتر و کلاغ. و بروایتی دیگر بجای کبوتر کرکس گفتند فَصُرْهُنَّ قراءة حمزه و رویس از یعقوب بکسر صاد است، دیگران همه بضم صاد خوانند بیرون از شواذ فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ بضم الصاد ای ضمّهنّ الیک، من صار یصور، ای ضمّ و امال، فَصُرْهُنَّ بکسر الصاد ای قطعهنّ، من صار یصیر، ای قطع و فرّق. اگر بکسر صاد خوانی بمعنی تقطیع و تفریق در آیت تقدیم و تأخیر است، کانه قال: (فخذ اربعة من الطیر الیک فصرهن ثم اجعل) و اگر بضم صاد خوانی بمعنی ضم و امالت، در آیت اضمار است کانّه قال: فخذ اربعة من الطیر فصرهن الیک ثم قطعهن ثم اجعل» فحذف لدلالة آخر الکلام علیه. و گفته‌اند فَصُرْهُنَّ إِلَیْکَ معنی آنست که سرهای آن مرغان با خود دار و دیگر اجزاء و ابعاض آن از خون و گوشت و پر و استخوان همه بهم بر آمیز، آن گه بر سر کوهی پاره از آن آمیخته درهم بنه، و آن چهار کوه بودند از چهار سو.