جملاتی از کاربرد کلمه آدمی کش
لطافت گویم آن یا حسن یا خود آدمی کشتن شمایل خوانم آن یا شکل یا خود مردم آزردن
گه باد چون بود چون به گیاه خشک آتش بت آدمی کش من تو به محتشم چنانی
هر آن آدمی کش خرد در سر است بر اولاد آدم سر و سرور است
بی سبکروحی و تمکین آدمی کشتی بی بادبان و لنگرست
یک دکان کوزه بشکستن خطاست یک جهان پر آدمی کشتن رواست
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست چون ریزش خون دوست میدارد دوست
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم راح بود عطای او روح بود سخای من
در نامهٔ عمل ملک از آدمی کشان گر مینوشت جرم تو را بی حساب بود
حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد در حسن آدمی کش او
اعتدال نیست
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند این حسن آدمی کش بیاعتدال بین